وبسایت دینی فرهنگی نقطه



همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود! 

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هم اندیشی ترسناک ترین وبلاگ دنیا حیدری ronascrtarh آپ ماندانا مطالب اینترنتی islamgod انگشتر و گردنبند عقیق دانلود کتاب انقلاب اسلامی منوچهر محمدی همراه خلاصه و نمونه سوال daryaimavaj